۴۵۴ بار خوانده شده

غزل ۳۴۱

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش
نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش

تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی
چنان که در دلت آید به رای انور خویش

نظر به جانب ما گر چه منت است و ثواب
غلام خویش همی‌پروری و چاکر خویش

اگر برابر خویشم به حکم نگذاری
خیال روی تو نگذارم از برابر خویش

مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند
که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش

حدیث صبر من از روی تو همان مثل است
که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش

رواست گر همه خلق از نظر بیندازی
که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش

به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر به شرم درافتادم از محقر خویش

تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات
زهی خیال که من کرده‌ام مصور خویش

چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی
همانچه مورچه را بر سر آمد از پر خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۴۰
گوهر بعدی:غزل ۳۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.