۷۳۹ بار خوانده شده

غزل ۲۱۶

روز برآمد بلند ای پسر هوشمند
گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند

طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال
ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند

تا به تماشای باغ میل چرا می‌کند
هر که به خیلش درست قامت سرو بلند

عقل روا می‌نداشت گفتن اسرار عشق
قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند

دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه
سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند

کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون
تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند

هر که پسند آمدش چون تو یکی در نظر
بس که بخواهد شنید سرزنش ناپسند

در نظر دشمنان نوش نباشد هنی
وز قبل دوستان نیش نباشد گزند

این که سرش در کمند جان به دهانش رسید
می‌نکند التفات آن که به دستش کمند

سعدی اگر عاقلی عشق طریق تو نیست
با کف زورآزمای پنجه نشاید فکند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۱۵
گوهر بعدی:غزل ۲۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.