۴۵۸ بار خوانده شده

غزل ۱۵۸

مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد

گر در خیال خلق پری وار بگذری
فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد

افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد

در رویت آن که تیغ نظر می‌کشد به جهل
مانند من به تیر بلا محکم اوفتد

مشکن دلم که حقه راز نهان توست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد

وقتست اگر بیایی و لب بر لبم نهی
چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد

سعدی صبور باش بر این ریش دردناک
باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۱۵۷
گوهر بعدی:غزل ۱۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.