۷۰۴ بار خوانده شده

غزل ۸۱

چه روی است آن که پیش کاروان است
مگر شمعی به دست ساروان است

سلیمان است گویی در عماری
که بر باد صبا تختش روان است

جمال ماه پیکر بر بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است

بهشتی صورتی در جوف محمل
چو برجی کآفتابش در میان است

خداوندان عقل این طرفه بینند
که خورشیدی به زیر سایبان است

چو نیلوفر در آب و مهر در میغ
پری رخ در نقاب پرنیان است

ز روی کار من برقع برانداخت
به یک بار آن که در برقع نهان است

شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش از او بار گران است

زهی اندک وفای سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است

تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همان است

بدار ای ساربان آخر زمانی
که عهد وصل را آخرزمان است

وفا کردیم و با ما غدر کردند
برو سعدی که این پاداش آن است

ندانستی که در پایان پیری
نه وقت پنجه کردن با جوان است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۸۰
گوهر بعدی:غزل ۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.