۴۶۷ بار خوانده شده

غزل ۲۸

سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات

بر خاک فکنده خرقه زهد
و آتش زده در لباس طامات

دل برده شمع مجلس او
پروانه به شادی و سعادات

جان در ره او به عجز می‌گفت
کای مالک عرصه ی کرامات

از خون پیاده‌ای چه خیزد
ای بر رخ تو هزار شه مات

حقا و به جانت ار توان کرد
با تو به هزار جان ملاقات

گر چشم دلم به صبر بودی
جز عشق ندیدمی مهمات

تا باقی عمر بر چه آید
بر باد شد آن چه رفت هیهات

صافی چو بشد به دور سعدی
زین پس من و دردی خرابات
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۷
گوهر بعدی:غزل ۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.