۸۹۸ بار خوانده شده

بخش ۳۶ - مقالت نهم در تک مونات دنیوی

ای ز شب وصل گرانمایه‌تر
وز علم صبح سبک سایه‌تر

سایه صفت چند نشینی به غم
خیز که بر پای نکوتر علم

چون ملکان عزم شد آمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند

گر ملکی عزم ره آغاز کن
زین به نوا تر سفری ساز کن

پیشتر از خود بنه بیرون فرست
توشه فردای خود اکنون فرست

خانه زنبور پر از انگبین
از پی آنست که شد پیش بین

مور که مردانه صفی می‌کشد
از پی فردا علفی می‌کشد

هر که جهان خواهد کاسانخورد
تابستان برگ زمستان خورد

جز من و تو هر که در این طاعتند
صیرفی گوهر یکساعتند

همت کس عاقبت اندیش نیست
بینش کس تا نفسی بیش نیست

منزل ما کز فلکش بیشیست
منزلت عاقبت اندیشیست

نیست بهر نوع که بینم بسی
عاقبت اندیشتر از ما کسی

کامه وقت ارچه ز جان خوشترست
عاقبت اندیشی ازان خوشترست

ما که ز صاحب خبران دلیم
گوهرییم ار چه ز کان گلیم

ز آمدنی آمده ما را اثر
وز شدنیها شده صاحب نظر

خوانده به جان ریزه اندیشناک
ابجد نه مکتب ازین لوح خاک

کس نه بدین داغ تو بودی و من
نوبر این باغ تو بودی و من

خاک تو آنروز که می‌بیختند
از پی معجون دل آمیختند

خاک تو آمیخته رنجهاست
در دل این خاک بسی گنجهاست

قیمت این خاک به واجب شناس
خاکسپاسی بکن ای ناسپاس

منزل خود بین که کدامست راه
وامدن و رفتن از این جایگاه

زامدن این سفرت رای چیست
باز شدن حکمت از اینجای چیست

اول کاین ملک بنامت نبود
وین ده ویرانه مقامت نبود

فر همای حملی داشتی
اوج هوای ازلی داشتی

گرچه پر عشق تو غایت نداشت
راه ابد نیز نهایت نداشت

مانده شدی قصد زمین ساختی
سایه بر این آب و گل انداختی

باز چو تنگ آیی ازین تنگنای
دامن خورشید کشی زیر پای

گرچه مجرد شوی از هر کسی
بر سر آن نیز نمانی بسی

جز بتردد سر و کاریت نیست
بر سر یک رشته قراریت نیست

مفلس بخشنده توئی گاه جود
تازه دیرینه توئی در وجود

بگذر از این مادر فرزند کش
آنچه پدر گفت بدان دار هش

در پدر خود نگر ای ساده مرد
سنت او گیر و نگر تا چه کرد

منتظر راحت نتوان نشست
کان به چنین عمر نیاید بدست

گر نفسی طبع نواز آمدی
عمر به بازی شده باز آمدی

غم خور و بنگر ز کدامین گلی
شاد نشسته به کدامین دلی

آنکه بدو گفت فلک شاد باش
آن نه منم وان نه تو آزاد باش

ما ز پی رنج پدید آمدیم
نز جهت گفت و شنید آمدیم

تا ستد و داد جهانی که هست
راست نداریم به جانی که هست

زامدنت رنگ چرا چون میست
کامدنی را شدنی در پیست

تا کی و تا کی بود این روزگار
وامدن و رفتن بی‌اختیار

شک نه در آنشد که عدم هیچ نیست
شک به وجودست که هم هیچ نیست

تیز مپر چون به درنگ آمدی
زود مرو دیر به چنگ آمدی

وقت بیاید که روا رو زنند
سکه ما بر درمی نو زنند

تازه کنند این گل افکنده را
باز هم آرند پراکنده را

ای که از امروز نه‌ای شرمسار
آخر از آنروز یکی شرم دار

اینهمه محنت که فراپیش ماست
اینت صبورا که دل ریش ماست

مرکب این بادیه دینست و بس
چاره این کار همین است و بس

سختی ره بین و مشو سست ران
سست گمانی مکن ای سخت جان

آینه جهد فرا پیش دار
درنگر و پاس رخ خویش دار

عذر ز خود دار و قبول از خدای
جمله ز تسلیم قدر در میای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۵ - داستان میوه فروش و روباه
گوهر بعدی:بخش ۳۷ - داستان زاهد توبه شکن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.