۳۸۱ بار خوانده شده
نکیسا چون زد این افسانه بر ساز
ستای باربد برداشت آواز
نوا را پرده ی عشاق آراست
در افکند این غزل را در ره راست
مرا در کویت ای شمع نکوئی
فلک پای بز افکند است گوئی
که گر چون گوسفندم می بری سر
به پای خود دوم چون سگ بر آن در
دلم را میبری اندیشهای نیست
ببر کز بیدلی به پیشهای نیست
تنی کو بار این دل بر نتابد
به سر باری غم دلبر نتابد
چو در خدمت نباشد شخص رنجور
نباید دل که از خدمت بود دور
بسی کوشم که دل بردارم از تو
که بس رونق ندارد کام از تو
نه بتوان دل ز کارت برگرفتن
نه از دل نیز بارت برگرفتن
بدانجان کز چنین صد جان فزونست
که جانم بیتو در غرقاب خونست
بدان چشم سیه که آهوشکار است
کز آهوی تو چشمم را غبار است
فرو ماندم ز تو خالی و نومید
چو ذره کو جدا ماند ز خورشید
جدا گشتم ز تو رنجور و تنها
چو ماهی کو جدا ماند ز دریا
مدارم بیش ازین چون ماه در میغ
تو دانی و سر اینک تاج یا تیغ
چو در ملک جمالت تازه شد رای
عنایت را مثالی تازه فرمای
پس از عمری که کردم دیده جایت
کم از یک شب که بوسم جای پایت
چنان دان گر لبم پر خنده داری
که بی شک مردهای را زندهداری
ببوسی بر فروز افسردهای را
ببوئی زنده گردان مردهای را
مرا فرخ بود روی تو دیدن
مبارک باشد آوازت شنیدن
خلاف آن شد که از چشمم نهانی
چو از چشم بد آب زندگانی
خدائی کافرینش کرده اوست
ز تن تا جان پدید آورده اوست
امیدم هست کز روی تو دلسوز
بروز آرد شبم را هم یکی روز
چو شیرین دست برد باربد دید
ز دست عشق خود را کار بد دید
نوائی بر کشید از سینه تنگ
به چنگی داد کاین در ساز در چنگ
بزن راهی که شه بیراه گردد
مگر کاین داوری کوتاه گردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
ستای باربد برداشت آواز
نوا را پرده ی عشاق آراست
در افکند این غزل را در ره راست
مرا در کویت ای شمع نکوئی
فلک پای بز افکند است گوئی
که گر چون گوسفندم می بری سر
به پای خود دوم چون سگ بر آن در
دلم را میبری اندیشهای نیست
ببر کز بیدلی به پیشهای نیست
تنی کو بار این دل بر نتابد
به سر باری غم دلبر نتابد
چو در خدمت نباشد شخص رنجور
نباید دل که از خدمت بود دور
بسی کوشم که دل بردارم از تو
که بس رونق ندارد کام از تو
نه بتوان دل ز کارت برگرفتن
نه از دل نیز بارت برگرفتن
بدانجان کز چنین صد جان فزونست
که جانم بیتو در غرقاب خونست
بدان چشم سیه که آهوشکار است
کز آهوی تو چشمم را غبار است
فرو ماندم ز تو خالی و نومید
چو ذره کو جدا ماند ز خورشید
جدا گشتم ز تو رنجور و تنها
چو ماهی کو جدا ماند ز دریا
مدارم بیش ازین چون ماه در میغ
تو دانی و سر اینک تاج یا تیغ
چو در ملک جمالت تازه شد رای
عنایت را مثالی تازه فرمای
پس از عمری که کردم دیده جایت
کم از یک شب که بوسم جای پایت
چنان دان گر لبم پر خنده داری
که بی شک مردهای را زندهداری
ببوسی بر فروز افسردهای را
ببوئی زنده گردان مردهای را
مرا فرخ بود روی تو دیدن
مبارک باشد آوازت شنیدن
خلاف آن شد که از چشمم نهانی
چو از چشم بد آب زندگانی
خدائی کافرینش کرده اوست
ز تن تا جان پدید آورده اوست
امیدم هست کز روی تو دلسوز
بروز آرد شبم را هم یکی روز
چو شیرین دست برد باربد دید
ز دست عشق خود را کار بد دید
نوائی بر کشید از سینه تنگ
به چنگی داد کاین در ساز در چنگ
بزن راهی که شه بیراه گردد
مگر کاین داوری کوتاه گردد
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۸۴ - سرود گفتن نکیسا از زبان شیرین
گوهر بعدی:بخش ۸۶ - سرود گفتن نیکسا از زبان شیرین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.