۵۷۸ بار خوانده شده

بخش ۸۹ - حکایت شب دزدان کی سلطان محمود شب در میان ایشان افتاد کی من یکی‌ام از شما و بر احوال ایشان مطلع شدن الی آخره

شب چو شَهْ مَحْمود برمی‌گشت فَرد
با گروهی قومِ دُزدان بازْ خَورْد

پَس بِگُفتندَش کِه‌یی ای بوالْوَفا؟
گفت شَهْ من هم یکی‌اَم از شما

آن یکی گفت ای گروهِ مَکْرْ کیش
تا بِگویَد هر یکی فرهنگِ خویش

تا بگوید با حَریفانْ در سَمَر
کو چه دارد در جِبِلَّت از هُنر

آن یکی گفت ای گروهِ فَنْ‌فُروش
هست خاصیَّت مرا اَنْدَر دو گوش

که بِدانَم سگ چه می‌گوید به بانگ
قوم گُفتَندَش زِ دیناری دو دانْگ

آن دِگَر گفت ای گروهِ زَرْپَرَست
جُمله خاصیَّت مرا چَشم اَنْدَراست

هر کِه را شب بینم اَنْدَر قَیْرَوان
روز بِشْناسَم من او را بی‌گُمان

گفت یک خاصیَّتَم در بازو است
که زَنَم من نَقْب‌ها با زورِ دست

گفت یک خاصیَّتَم در بینی است
کارِ من در خاک‌ها بوبینی است

سِرِّاَلنّا سُ مَعادِنْ دادْ دست
که رَسولْ آن را پِیِ چه گفته است

من زِ خاکِ تَنْ بِدانَم کَنْدَر آن
چند نَقْد است و چه دارد او زِ کان

در یکی کانْ زَرِّ بی‌اندازه دَرْج
وان دِگَر دَخْلَش بُوَد کمتر زِ خَرْج

هَمچو مَجْنون بو کُنم من خاک را
خاکِ لیلی را بِیابَم بی‌خَطا

بو کُنم دانَم زِ هر پیراهَنی
گر بُوَد یوسُف وَ گَر آهَرْمَنی

هَمچو احمد که بَرَد بویْ از یَمَن
زان نَصیبی یافت این بینیِّ من

که کُدامین خاکْ همسایه‌یْ زَراست
یا کُدامین خاکْ صِفْر و اَبْتَراست

گفت یک نَکْ خاصیَت در پَنْجه‌اَم
که کَمَنْدی اَفْکَنَم طولِ عَلَم

هَمچو اَحمَد که کَمَنْد اَنْداخت جانْش
تا کَمَنْدَش بُرد سویِ آسْمانْش

گفت حَقَّش ای کَمَنْداَنْدازِ بَیْت
آن زِ من دان ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْت

پَس بِپُرسیدند زان شَهْ کِی سَنَد
مَر تورا خاصیَّت اَنْدَر چه بُوَد؟

گفت در ریشَم بُوَد خاصیَّتَم
که رَهانَم مُجْرمان را از نِقَم

مُجْرِمان را چون به جِلّادان دَهَند
چون بِجُنبَد ریشِ من زیشان رَهَند

چون بِجُنْبانَم به رَحْمَت ریش را
طَی کُنند آن قَتل و آن تَشْویش را

قوم ُگفتندَش که قُطْبِ ما تُوی
که خَلاصِ روزِ مِحْنَتْمان شَوی




چون سگی بانگی بِزَد از سویِ راست
گفت می‌گوید سُلطانْ با شماست

خاکْ بو کرد آن دِگَر از رَبْوِه‌یی
گفت این هست از وُثاقِ بیوه‌یی

پَس کَمَنْد اَنْداخت اُستادِ کَمَنْد
تا شُدند آن سویِ دیوارِ بُلند

جایِ دیگر خاک را چون بوی کرد
گفت خاکِ مَخْزَنِ شاهی‌ست فَرد

نَقْب‌زَن زَد نَقْب در مَخْزَن رَسید
هر یکی از مَخْزَنِ اَسْبابی کَشید

بَس زَر و زَربَفْت و گوهرهایِ زَفْت
قوم بُردند و نَهان کردند تَفْت

شَهْ مُعَیَّن دید مَنْزِلْگاهَشان
حِلْیه و نام و پَناه و راهَشان

خویش را دُزدید ازیشان بازگشت
روزْ در دیوان بِگُفت آن سَرگُذشت

پَس رَوان گشتند سَرهَنگانِ مَست
تا که دُزدان را گرفتند و بِبَست

دستْ‌بَسته سویِ دیوان آمدند
وَزْ نِهیبِ جانِ خودْ لَرْزان شُدند

چون که اِسْتادند پیشِ تَختِ شاه
یارِ شَبْشان بود آن شاهِ چو ماه

آن کِه چَشمَش شب به هرکِه انْداختی
روزْ دیدی بی‌شَکَش بِشْناختی

شاه را بر تَخت دید و گفت این
بود با ما دوشْ شب‌گَرد و قَرین

آن که چندین خاصیت در ریشِ اوست
این گرفتِ ما هم از تَفْتیشِ اوست

عارفِ شَهْ بود چَشمَش لاجَرَم
بَر گُشاد از مَعْرِفَت لب با حَشَم

گفت و َهْوَ مَعَکُمُ این شاه بود
فِعْلِ ما می‌دید و سِرْمان می‌شُنود

چَشمِ من رَهْ بُرد شب شَهْ را شِناخت
جُمله شب با رویِ ماهَش عشقْ باخت

اُمَّتِ خود را بِخواهم من ازو
کو نگرداند زِ عارِفْ هیچ رو

چَشمِ عارف دان اَمانِ هر دو کَوْن
که بِدو یابید هر بَهرامْ عَوْن

زان مُحَمَّد شافِعِ هر داغ بود
که زِ جُز حَقْ چَشمِ او مازاغ بود

در شبِ دنیا که مَحْجوب است شید
ناظِرِ حَق بود و زو بودَش امید

از اَلَمْ نَشْرَحْ دو چَشمَش سُرمه یافت
دید آنچه جِبْرئیل آن بَرنَتافت

مَر یَتیمی را که سُرمه‌یْ حَق کَشَد
گردد او دُرِّ یَتیمِ با رَشَد

نورِ او بر دُرّه‌ها غالِب شود
آن‌چُنان مَطْلوب را طالِب شود

در نَظَر بودَش مَقاماتُ الْعِباد
لاجَرَم نامَش خدا شاهِد نَهاد

آلَتِ شاهِدْ زبان و چَشمِ تیز
که زِ شبْ‌خیزَش ندارد سِر گُریز

گَر هزاران مُدَّعی سَر بَر زَنَد
گوشِ قاضی جانِبِ شاهِد کُند

قاضیان را در حکُومَت این فَن است
شاهِد ایشان را دو چَشمِ روشن است

گفتِ شاهد زان به جایِ دیده است
کو به دیده بی‌غَرَض سِرّ دیده است

مُدَّعی دیده‌ست اما با غَرَض
پَرده باشد دیدهٔ دل را غَرَض

حَقْ هَمی‌خوانَد که تو زاهِد شَوی
تا غَرَض بُگْذاری و شاهِد شَوی

کین غَرَض‌ها پَردهٔ دیده بُوَد
بر نَظَر چون پَرده پیچیده بُوَد

پَس نَبینَد جُمله را با طِمّ و رِم
حُبُّکَ الاَشْیاءَ یُعْمی وَ یُصِم

در دِلَش خورشیدْ چون نوری نِشانْد
پیشَش اَخْتَر را مَقادیری نَمانْد

پَس بِدید او بی‌حِجابْ اَسْرار را
سَیْرِ روحِ مؤمن و کُفّار را

در زمینْ حَق را و در چَرخِ سَمی
نیست پنهان‌تَر زِ روحِ آدمی

باز کرد از رَطْب و یابِس حَقْ نَوَرْد
روح را مِنْ اَمْرِ رَبّی مُهْر کرد

پَس چو دید آن روح را چَشمِ عزیز
پَس بَرو پنهان نَمانَد هیچ چیز

شاهِدِ مُطْلَق بُوَد در هر نِزاع
بِشْکَنَد گُفتَش خُمارِ هر صُداع

نام حَقْ عدل است و شاهِدْ آنِ اوست
شاهِدِ عدل است زین رو چَشمِ دوست

مَنْظَرِ حَق دل بُوَد در دو سَرا
که نَظَر در شاهِد آید شاه را

عشقِ حَقّ و سِرِّ شاهدِبازی اَش
بود مایه‌یْ جُمله پَرده‌سازی‌اَش

پَس از آن لَوْلاک گفت اَنْدَر لِقا
در شبِ مِعْراجْ شاهِدبازِ ما

این قَضا بر نیک و بَد حاکِمْ بُوَد
بر قَضا شاهِد نَه حاکم می‌شود؟

شُد اسیرِ آن قَضا میرِ قَضا
شادْ باش ای چَشمِ ‌تیزِ مُرتَضی

عارف از مَعْروفْ بَس دَرخواست کرد
کِی رَقیبِ ما تو اَنْدَر گرم و سرد

ای مُشیرِ ما تو اَنْدَر خیر و شَر
از اِشارَت‌هایِ دلْ‌مان بی‌خَبَر

ای یَرانا لانَراهُ روز و شب
چَشمْ‌َ بَندِ ما شُده دیدِ سَبَب

چَشمِ من از چَشم‌ها بُگْزیده شُد
تا که در شب آفتابم دیده شُد

لُطفِ مَعْروفِ تو بود آن ای بِهی
پَس کَمال الْبِرِّ فی اِتْمامِهِ

یا رَب اَتْمِمْ نورَنا فِی السّا هِرَه
وَانْجِنا مِنْ مُفْضِحاتٍ قاهِرَه

یارِ شب را روزْ مَهْجوری مَدِه
جانِ قُربَت‌دیده را دوری مَدِه

بُعدِ تو مرگی‌ست با دَرد و نَکال
خاصه بُعدی که بُوَد بَعْد الْوِصال

آن کِه دیدَسْتَت مِکُن نادیده‌اَش
آبْ زَن بر سَبزهٔ بالیده‌اَش

من نکردم لا اُبالی در رَوِش
تو مَکُن هم لااُبالی در خَلِش

هین مَران از رویِ خودْ او را بَعید
آن کِه او یک‌باره آن رویِ تو دید

دیدِ رویِ جُز تو شُد غُلِّ گِلو
کُلُّ شَیْءٍ ما سِوَی اللهْ باطِلُ

باطِل‌اَند و می‌نِمایَنْدم رَشَد
زان که باطِلْ باطلِان را می‌کَشَد

ذَرّه ذَرّه کَنْدَرین اَرْض و سَماست
جِنْسِ خود را هر یکی چون کَهْرُباست

مَعْده نان را می‌کَشَد تا مُسْتَقَر
می‌کَشَد مَر آب را تَفِّ جِگَر

چَشمْ جَذابِ بُتانْ زین کوی ها
مَغزْ جویان از گُلِسْتانْ بوی ها

زان که حِسِّ چَشم آمد رَنگ کَش
مَغز و بینی می‌کَشَد بوهایِ خَوش

زین کَشِش‌ها ای خدایِ رازْدان
تو به جَذْبِ لُطْفِ خودْمان دِهْ اَمان

غالِبی بر جاذِبانْ ای مُشتری
شاید اَرْ دَرماندگان را واخَری

رو به شَهْ آوَرْد چون تشنه به ابر
آن کِه بود اَنْدَر شبِ قَدْر آن بَدْر

چون لِسان وجانِ او بود آنِ او
آنِ او با او بُوَد گُستاخ‌گو

گفت ما گشتیم چون جانْ بَندِ طین
آفتابِ جانْ تویی در یَوْمِ دین

وَقتِ آن شُد ای شَهِ مَکْتوم ‌سَیْر
کَزْ کَرَم ریشی بِجُنبانی به خَیْر

هر یکی خاصیَّت خود را نِمود
آن هُنرها جُمله بَدبَختی فُزود

آن هُنرها گَردنِ ما را بِبَست
زان مَناصِب سَرنِگوساریم و پَست

آن هُنر فی جیدِنا حَبْلٌ مَسَد
روزِ مُردن نیست زان فَن‌ها مَدَد

جُز همان خاصیَّتِ آن خوشْ حَواس
که به شب بُد چَشمِ او سُلطانْ شِناس

آن هُنرها جُمله غولِ راه بود
غیرِ چشَمی کو زِ شَهْ آگاه بود

شاه را شَرم از وِیْ آمد روزِ بار
که به شب بر رویِ شَهْ بودَش نِظار

وان سگِ آگاه از شاهِ وَداد
خود سگِ کَهْفَش لَقَب باید نَهاد

خاصیَت در گوش هم نیکو بُوَد
کو به بانگِ سگْ زِ شیر آگَهْ شود

سگ چو بیدارست شب چون پاسْبان
بی‌خَبَر نَبْوَد زِ شَبْخیزِ شَهان

هین زِ بَدنامان نباید نَنگ داشت
هوش بر اَسْرارَشان باید گُماشت

هر کِه او یک‌بار خود بَدنام شُد
خود نباید نام جُست و خام شُد

ای بَسا زَر که سِیَه ‌تابش کُنند
تا شود ایمِن زِ تاراج و گَزَند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۸۸ - لابه کردن موش مر چغز را کی بهانه میندیش و در نسیه مینداز انجاح این حاجت مرا کی فی التاخیر آفات و الصوفی ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفی کی وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سریع الحسابی خویش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهری باشد نه دهری کی لا صباح عند الله و لا مساء ماضی و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد کی این رسوم در خطهٔ عقل جز وی است و روح حیوانی در عالم لا مکان و لا زمان این رسوم نباشد پس او ابن وقتیست کی لا یفهم منه الا نفی تفرقة الا زمنة چنانک از الله واحد فهم شود نفی دوی نی حقیقت واحدی
گوهر بعدی:بخش ۹۰ - قصهٔ آنک گاو بحری گوهر کاویان از قعر دریا بر آورد شب بر ساحل دریا نهد در درخش و تاب آن می‌چرد بازرگان از کمین برون آید چون گاو از گوهر دورتر رفته باشد بازرگان به لجم و گل تیره گوهر را بپوشاند و بر درخت گریزد الی آخر القصه و التقریب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.