۲۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۲

بی گل روی تو نبود میل سوی گلشنم
بی لبت هم جان شیرین را نمی خواهد تنم

تا مگر بر دامنت افتد ز خونم قطره ای
در فراق جان شیرین دست و پایی می زنم

ای مراد دل رقیبانت به خونم تشنه اند
لطف باشد گر نیندازی به کام دشمنم

گوییا ما را ز آب تیغ تو روزی نبود
ور نه از لطف تو تقصیرت نشد در کشتنم

شاهدی را جان همی سوزد ز فرط اشتیاق
باورش گر نیست بنگر شعله در پیراهنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.