۳۴۸ بار خوانده شده

باب سی و هفتم: اندر خدمت کردن پادشاه

بدان ای پسر که اگر اتفاق افتد که از جملهٔ حاشیت باشی از آن پادشاه و بخدمت او پیوندی، هر چند پادشاه ترا نزدیک خویش ممکن دارد تو بدان نزدیکی وی غره مشو و گریزان باش، اما از خدمت گریزان مباش، که از نزدیکی ملک دوری خیزد و از خدمت پادشاه نزدیکی؛ اگر ترا از خویشتن ایمن دارد آن روز ناایمن تر باش و هر که از کسی فربه شود نزار گشتن هم از آن کس باشد؛ هر چند که عزیز باشی از خویشتن شناسی غافل مباش و سخن جز بر مراد پادشاه مگوی و با وی لجاج مکن، که در مثل گفته اند که: هر که با پادشاه در افتد و لجاج کند پیش از اجل بمیرد و خداوند خویش را جز نیکویی کردن راه منمای، تا با تو نیکویی کند، که اگر بدی آموزی با تو هم بدی کند.
حکایت: می‌گویند که بروزگار فضلون مامان که پادشاه گنجه بود، دیلمی بود محتشم و مشیر او؛ پس هر که گناهی کردی از محتشمان مملکت که بند و زندان بروی واجب گشتی فضلون او را بگرفتی و زندان کردی، این دیلم که مشیر او بود پادشاه را گفتی که آزاد را میآزار، چون آزردی گردن بزن و چند کس بمشورت این دیلم هلاک شده بودند از محتشمان مملکت. اتفاق را این دیلم مشیر گناهی کرد، پادشاه او را فرمود گرفتن و بزندان کردن؛ دیلم کس فرستاد که: چندین و چندین مال بدهم مرا مکش. فضلون مامان گفت: از تو آموختم که آزاد را میآزار و چون آزردی بکش. دیلم مشیر جان در سر کار بدآموزی کرد.
و اگر از نیک نکوهیده شوی دوستر از آن دارم که از بد ستوده شوی و آخر همه تمناها نقصان شناس و بدولت غره مشو و از کار سلطان حشمت طلب کن، که نعمت از پس حشمت دوان آید و عز خدمت سلطان نه از توانگری است و اگر چه در عمل پادشاه فربه شوی خویشتن را لاغر نمای، تا ایمن باشی، نه بینی که تا گوسفند لاغر بود از کشتن ایمن باشد و کس بکشتن او نکوشد و چون فربه شود همه کس را بکشتن او طمع افتد و از بهر درم خداوندفروش مباش، که درم عمل سلطان چون گل بود، نیکو بود و خوش و مشهور و عزیز و لکن چون گل کم عمر بود، هر چند که منافع عمل سلطان چون گل پنهان نتوان کردن و هر درمی که در خدمت و عمل سلطان جمع شود از غبار عالم پراکنده‌تر شود و حشمت و خدمت خداوند خداوندان بهترین سرمایهٔ است و درم از آن جمع شود، پس از بهر سود سرمایه از دست مده و تا سرمایه بر جای بود امید سود دایم باشد و اگر سرمایه از دست رود در سرمایه نتوانی و هر که درم از نفس خود عزیزتر دارد زود از عزیزی بذلیلی افتد و رغبت کردن بجمع مال در میان عز هلاکت مرد بود، مگر بحد و اندازه جمع کند و خلق را نصیبی میکند، تا زبان خلق بر وی بسته شود و چون در خدمت سلطان بزرگ شدی و پایگاه یافتی هرگز با خداوند خویش خیانت مکن، اگر کنی آن تعلیم بدبختی بود، از بهر آنک چون مهتری کهتری را بزرگ گردانید وی مکافات آن ولی نعمت خیانت کند دلیل آن بود که خداوند تبارک و تعالی بزرگی ازو باز گیرد، از بهر آنک تا محنتی بدآن مرد نرسد مکافات خداوند خویش نکویی را بدی نکند.
حکایت: چنانک پسر فضلون ابوالسوار ابوالبشیر حاجب را با سفهسالاری به بردع میفرستاد. ابوالبشر گفت: تا زمستان درنیاید نروم، از بهر آنک آب و هوای بردع سخت بدست، خاصه بتابستان و درین معنی سخن دراز گشت؛ امیر فضلون گفت: چرا چنین اعتقاد باید داشت؟ که بی‌اجل هرگز کسی نمرده است و نمیرد. ابوالبشر گفت: چنانست که خداوند میفرماید، که هیچ کس بی‌اجل نمیرد و لکن تا کسی را اجل نیامده باشد بتابستان به بردع نرود.
و دیگر از کار دوست و دشمن غافل مباش، که باید که نفع و ضرر تو بدوست و دشمن برسد، که بزرگی بدآن خوش باشد که دوست و دشمن را بنیکی و بدی مکافات {کنی} و مردم که محتشم شد نباید که درخت بی‌بر باشد و از بزرگی توانگری خواهد و پس و کس را از وی نفع و ضرر نباشد، که جهود باشد که وی را صد هزار دینار باشد و چون نفع و ضرر او مردم نرسد از کم‌تر کس بباشد، پس منافع خویش از نعمت و کامروایی چنان و مردمی از مردمان باز مگیر، که در خبرست از پیغامبر ما، صلوات الله وسلامه علیه: خیر الناس من ینفع الناس و خدمت مهتری که دولت او بغایت رسیده باشد مجوی، که بفرود آمدن نزدیک باشد و گرد دولت پیر شده مگرد، که اگر چند عمر مانده باشد آخر مردمان او را مرگ نزدیکتر دارند از جوانان و نیز کم پیری بود که روزگار با وی وفا کند و اگر خواهی که در خدمت پادشاه جاودان بمانی چنان باش که عباس مر پسر خویش عبدالله را گفت: بدان ای پسر که این مرد، یعنی عمر خطاب رضی الله عنه، ترا پیش شغل خویش کردست و از همه خلق اعتماد بر تو کرده است، اکنون اگر خواهی که دشمنان تو بر تو چیره نشوند پنج خصلت نگاه دار تا ایمن باشی: اول باید که هرگز از تو دروغ نشنود. دوم پیش او کس را عیب مجوی. سیوم با وی هیچ خیانت مکن. چهارم فرمان او را خلاف مکن. پنجم راز او با هیچ کس مگوی که از مخلوق برستی و مقصود بدین پنج چیز توان یافت و دیگر در خدمت ولی نعمت خویش تقصیر مکن و اگر تقصیری رود خود را بمقصری بوی نمای و اندر آن تقصیر خود را نادان ساز، تا بداند که تو بدو قصدی نکردهٔ و آن تقصیر خدمت از تو بنادانی شمرد، نه به بی ادبی و فرمانی، که نادانی از تو بگناه نگیرد و بی ادبی و نا فرمانی بگناه شمرند و پیوسته بخدمت مشغول باش، بی آنک بفرماید و هر چه کسی دیگر خواهد کردن بکوش تا تو کنی و چنان باید که هر گاه ترا بوینند در خدمتی بوینند از آن خویش و مادام بر درگاه حاضر باش، چنانک هر کرا طلب کند ترا بیند، زیرا همت ملوک اینست که پیوسته در آزمایش کھتران باشند، چون یک بار و دو بار و ده بار ترا طلب کند هر باری در خدمتی یابد و مقیم بر درگاه خویش بیند و در کارهاء بزرگ بر تو اعتماد کند، {چنانکه قمری گرگانی گوید، بیت:

پیش تو ما را سخن گفتن خطر کردن بود
بی خطر کردن برآید کی ازین دریا گهر}
و تا رنج کهتری بر خود ننهی بآسایش مهتری نرسی، نه بینی که تا برگ نیل پوشیده نگردد نیل نشود و حق جل جلاله مهتر عالم را چنان آفرید که همه عالم بخدمت بندگی او محتاج بودند و خود را بحساب بپادشاه منای، اگر بعد از آن سخن محسودی پیش وی گویی نشنود و از جملهٔ حسد شمرد، اگر چه راست بود و همیشه از خشم پادشاه ترسان باش، که دو چیز را هرگز خوار نشاید داشتن: اول خشم پادشاه، دوم پند حکما، هر که این دو چیز را خوار دارد خوار گردد. ناچاره اینست شروط حاشیت پادشاهان، پس اگر چنان بود که تو ازین درجه بگذری و پایگاهی بزرگ‎تر یابی و بندیمی پادشاه افتی باید که ترا شرط ندیمی پادشاه بتمامت معلوم شده باشد و شرط خدمت ندیمی اینهاست که گفته آمده و بالله التوفیق.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:باب سی و ششم: اندر آداب خنیاگری
گوهر بعدی:باب سی و هشتم: اندر آداب ندیمی کردن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.