۲۴۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۷

زکمان ابروی دلنشین چو خدنک غمزه رها کنی
سز دار بتیربهای او دو هزار خون خطا کنی

تو زهر طرف که کشی کمان کنمت سپر تن ناتوان
که مباد بر دل دیگران رهی از مراوده وا کنی

کشم آنچه ناز توانمت گاه پیش غیر نخوانمت
که ستیزه جوئی و دانمت که بهانه بهر جفا کنی

بدلم شرر زدی از ستم زدم ز غیرت مشق دم
بکن آنچه دانیم ای صنم که ز ماست هر چه بما کنی

بخدنگ غمزۀ جانستان چو ز پا فکندیم ایجوان
چه شود دمی بوداع جان نگهی اگر بقفا کنی

ز بلای چشم تو کشوری همه شب ستاده بداوری
تو دگر ندانمت ای پری که بکار خلق چها کنی

نه بنزد خویش خوانیم نه ز کوی خویش برانیم
نه ببندی و نه رهائیم نه کشی مرا نه دوا کنی

رطب است خارجفای تو شکر است زهر بلای تو
چو توئی چو نیست بجای تو صنما بکن که بجا کنی

چه جفا که نیّر ناتوان نکشد ز دست تو دلستان
بفدای چشم تو ایجوان که کشی مرا و رها کنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.