۲۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۴

عهدها شد که نکردی بنگاهی شادم
سست عهدا مگر از چشم تو باز افتادم

ز خیال سر زلف تو مرا نیست گزیر
که جز اینخط جنون یاد نداد استادم

تو بشیر بنتر از آنی که بشیرین مانی
رو ندیدم اگر انصاف دهد فرهادم

هر بلایت بتن آید کنم آویزۀ جان
بندۀ عاجزم ایخواجه مکن آزادم

گفتیم کام زیاد لب من تلخ مدار
هرگز این نکتۀ شیرین نرود از یادم

نالۀ زار من از وحشت جان نیست ولیک
ترسم از ضعف نیارد بنظر صیادم

وعدۀ قند لبی دادی و عمریست دراز
که مکرر کنمش تا نرود از یادم

شدم از زلف تو سر حلقۀ اصحاب جنون
گر چه آشفته بود سلسلۀ اسنادم

بس خرابم ز تبه کاری ایام امید
که کند همت صاحب نظری آبادم

نیرّ افکند و هم شور حسینی بعراق
گر بیاین ملایک بمبار کبادم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.