۲۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۱

دل بدریا زدن از چشم تر آموخته ام
چه هنرها که ز فیض نظر آموخته ام

غوطه خون جگر کس نبرد راه چو من
که من اینغوطه بخون جگر آموخته ام

حق شکرانۀ پروانه فرامش نکنم
که از او ساختن بال و پر آموخته ام

با خیالت مژه بر هم نگذارم کاین کار
من به بیداری شب تا سحر آموخته ام

دیده را تاب تجلای حضور تو نبود
خود بر آتش زده تا این هنر آموخته ام

بسر زلف در ازت که من ار در همه عمر
غیر سودای تو کاری دگر آموخته ام

زاب چشم نرود نقش تو کاین فن بدیع
من بخون دل و سوی بصر آموخته ام

آه اگر تیغ تو ترک سر نیرّ گوید
سالها پا زده تا ترک سر آموخته ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.