۲۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۰

بسرم فتاده شوری که ز خود خبر ندارم
برو از سر من ای سر که هوای سر ندارم

همه خون خورم که اینغم بدلی دگر کند جا
بجز اینغم ایمن الله که غم دگر ندارم

صنم شکر فروشم بدهان نهفته شکر
همه گویدم بتلخی که برو شکر ندارم

سحریست هر شبی راز قفا بلی دریغا
که من از فراقت امشب دگر آنسحر ندارم

صنما ز کوه نازت پر کاه شد تن من
قدری ز نازکم کن که دگر کمر ندارم

ز نظاره های دلکش بطمع نیفتی ایدل
که امید خیر و خوبی من از این نظر ندارم

سزد ار ز دست جورت ز جگر فغان برآرم
بر شه ولی دریغا که من آن جگر ندارم

چو ز کعبه جمال تو بمدعا رسیدم
به نیاز نذر کردم که دل از تو برندارم

نه که عهد بوستانم ز نظر برفته نیرّ
ز قفس ملولم اما چه کنم که پر ندارم

خر شیخ در تک و دو بر هرخس از پی جو
منم آنکه یار خسرو نکشم که خر ندارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.