۳۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۹

زنی چو آتش می ساقیا بخر من هوشم
چنان بزن که بمحشر برند دوش بدوشم

برو فقیه فریبم مده بوعدۀ فردا
مرا صبوح چه حاجت چو مست باده دوشم

نه از حشیق چو صوفی در اهتمام عروجم
نه از دوگانه چو زاهد در انتظار سروشم

رهین عهد لبی دلکشم که تا لب کوثر
لب پیاله نبوسم می دو ساله بنوشم

بدور روی تو تا دیدم آندو زلف مسلسل
دگر حدیث حکیمان فرو نرفت بگوشم

مگو خموش چرائی ز زخم خنجر قاتل
چنان جراحت منکر نزد که من بخروشم

چه فتنۀ بود ندانم حریق آتش وصلت
که سوخت جان و زخاکستر هنوز بجوشم

تو خود که روی نپوشی طریق عدل نباشد
ملامت من مسکین که سر عشق بپوشم

گرم به تیغ زنی بر نگردم از تو که یوسف
برایگان نخریدم که رایگان بفروشم

بگفتمش سخن مدعی ز گوش بدر کن
بخنده گفت تو دانی که من سخن ننیوشم

هزار قصه شنیدم ز لولیان شکر لب
بجز حدیث دهانت نماند هیچ بگوشم

بکو بشحنه سر راه من بلاوه نگیرد
که نیست طاقت رفتن ز کوی باده فروشم

چه حاجت است که نیرّ حدیث دل بتو گرید
قیاس آتش سودا توان گرفت ز جوشم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.