۲۳۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۵

که برگذشت که خون میرود ز چشم ترم
چه شعله بود که از پا گرفت تا بسرم

سزای من که نپرداختم ز دانه بدام
بکش بخون دل ایسنگ عشق بال و پرم

دگر معامله با کس نماند جز تو مرا
بیا بیا که چو دردم یکیست غم نخورم

بلانگر که بچل سالگی چو کودک خرد
حلاوت لب شوخی فریفت با شکرم

وه رفت شب ای آفتاب صبح امید
بر آر سر که ملالت گرفت با قمرم

طبیب از آن بت نامهربان ده دله پرس
ز درد من که من از حال خویش بیخبرم

چه داغ بود که چشمت نهاد بر دل ریش
که دید خواب ندارد ز ناله تا سحرم

تو برگذشتی از سرگذشت سیل سرشگ
بیا ببین که چها بی تو میرود بسرم

گرم ز دشمن جانی بود امید خلاص
امیدنیست که از دست دوست جان ببرم

همیشه دست نیابد دل وفا داری
بتامکن که چنین دل بدیگری سپرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.