۲۳۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۴

یارب آنخال که ما را شد از او روز سیاه
ببلای خم زلف تو گرفتار آید

دم جان بخش مسیحاست سحرخیزانرا
شعلۀ آه که از سینۀ افکار آید

زلفت ار برد بیغما دل شهری چه عجب
هر چه گویند از آنرهزن طرّار آید

ایدل غمزده خوابی که شب از نیمه گذشت
وقت آنست که همسایه زنهار آید

واعظانرا رسد از زمزمۀ عشق بگوش
سیحه درهم گسلد مست ببازار آید

اینکه بیمار غمت کرد ز دوری نیرّ
دل قوی دار که خود نیز پرستار آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.