۲۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۲

تا سر کار تو با خانۀ خمار افتاد
راز سر بستۀ ما بر سر بازار افتاد

بسر زلف تو آویخت دل ازچاه زنخ
کار زندانی عشقت بسر دار افتاد

دل ز سر حلقۀ زلفت نبرد راه بجای
همچو آن نقطه که اندر کف پرکار افتاد

ای پسر تابکی آنروز نهان در خم زلف
پرده بگشا که مرا پرده ز اسرار افتاد

غالباً ره نبرد عاشق صادق سوی وصل
اندرین کار مرا تجربه بسیار افتاد

دل دیوانه که شد واله آن نرگس مست
هوشیاریست که با مردم خمار افتاد

سخنت گر چه لطیف است سرا پا نیرّ
لب فروبند که در قافیه تکرار افتاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.