۲۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱

این خودسری که زلف تو ایدلربا کند
با روزگار غمزدگان تا چها کند

زلف از کنار چاه زنخدان مگیر باز
بگذار دستگیری افتادها کند

گشتم اسیر غمزۀ طفلی که صید دل
هر لحظه دست گیردو بازش رها کند

مست است کرده ناوک مژگان بسینه راست
ایدل بهوش باش که ترسم خطا کند

افتاده زاهدان بهم از بخل یکدگر
ساقی کجاست کاو در میخانه وا کند

عاشق هزار جان بلب آرد ز انتظار
تا لعل دلکش تو بعهدی وفا کند

من جانسپار و غمزۀ شوخ تو جانستان
ناصح در اینمیانه فضولی چرا کند

نیرّ تطاولی که به بیگانه کس نکرد
چشمان مست او همه با آشنا کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.