۲۶۶ بار خوانده شده
ای هر نفس تافته بر دل زتو نوری
از سرّ توجان یافته هر لحظه سروری
در سایه جان زآتش سودای تو سوزیست
آن نیست که خاص است ظهورت بظهوری
تا پرتو خورشید تو بر کون بتابید
ذرّات جهان را نبود هیچ ظهوری
در جنّت دیدار و تماشای جمالت
باشد ز قصور ار بوَدَم میل بحوری
سرمست چنان است که از صحبت جانان
کاو را ز خود اندر دو جهان نیست شعوری
در خلوت پنهان دل از صحبت جانان
بیعالم عشقت نتوان یافت حضوری
ایمغربی از ملک سلیمان چه زنی دم
چون نیست ترا حوصله دانش موری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
از سرّ توجان یافته هر لحظه سروری
در سایه جان زآتش سودای تو سوزیست
آن نیست که خاص است ظهورت بظهوری
تا پرتو خورشید تو بر کون بتابید
ذرّات جهان را نبود هیچ ظهوری
در جنّت دیدار و تماشای جمالت
باشد ز قصور ار بوَدَم میل بحوری
سرمست چنان است که از صحبت جانان
کاو را ز خود اندر دو جهان نیست شعوری
در خلوت پنهان دل از صحبت جانان
بیعالم عشقت نتوان یافت حضوری
ایمغربی از ملک سلیمان چه زنی دم
چون نیست ترا حوصله دانش موری
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.