۳۱۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۳

جانم از پرتو روی چنان میگردد
که دل از آتش او آب روان‌میگردد

هرچه پیداست نهان میشود از دیده جان
چون بر آندیده جمال تو عیان میگردد

هر که از تو اثر نام و نشان می یابد
از خود او بی اثر و نام و نشان میگردد

چون ز جان، جان جهان جمله نهان گشت بکل
آنچه جان طالب آنست، همان میگردد

دل چو کَونی است که اندر خم چوگان ویست
روز و شب بیسر و بی پای از آن میگردد

حسن مجموع جهان در نظرم می آید
چونکه بر روی تو چشم نگران میگردد

چو بتم گه بلطافت نظری می فکند
ز لطافت تن من جمله چو جان میگردد

گرچه پیداست رخ دوست چو خورشید ولی
هم ز پیدائی خود باز نهان میگردد

آنکه او منعقد جان و دل مغربی است
مغربی در طلبش گرد جهان میگردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.