۲۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۹

دلی نداشتم آن هم که بود، یار ببرد
کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد

به نیم غمزه روان چه من هزار بود
به یک کرشمه دل همچو من هزار ببرد

هزار نقش برانگیخت آن نگار ظریف
که تا به نقش دل از دستم آن نگار ببرد

به یادگار دلی داشتم از حضرت دوست
ندانم ارچه سبب دوست یادگار ببرد

دلم که آینه روی دوست داشت غبار
صفای چهره او از دلم غبار ببرد

چو در میانه درآمد خرد کنار گرفت
چو در کنار درآمد دل از کنار ببرد

اگرچه درد دل مسکین من قرار گرفت
ولیکن از دل مسکین من قرار ببرد

به هوش بودم یا اختیار در همه کار
زمن به عشوه گری هوش و اختیار ببرد

کنون نه جان و نه دل دارم، نه عقل و نه هوش
چو عقل و هوش و دل و جان هر چهار ببرد

چو آمد او به میان رفت مغربی زمیان
چو او به کار درآمد مرا ز کار ببرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.