۳۳۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰

بیا بر چشم عاشق کن تجلی روی زیبارا
که جز وامق نداند کس کمال حسن عذرا را

به صحرای دل عاشق بیا جلوه کنان بگذر
به روی عالم آرایت بیارا روی زیبا را

دمی از خلوت وحدت تماشا را به صحرا شو
نظر بر ناظران افکن ببین اهل تماشا را

چه مهر است آن نمی دانم که عالم هست در آتش
ز روی خویش بخشد نور هر دم چشم بینا را

الا ای یوسف مصر ملاحت تا به کی داری
بدین یعقوب بیدل را غمین جان زلیخا را

تو حلوا کرده ای پنهان مگس ها جمله سرگردان
اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را

الا ای ترک یغمایی بیا جان را به یغما بر
نه دل ترک تو خواهد کرد نه تو ترک یغما را

جهان پر شور از آن دارد لب شیرین ترک من
که ترکان دوست میدارند دایم شور و غوغا را

سخن با مرد صحرایی الا ای مغربی کم گوی
که صحرایی نمیداند زبان اهل دریا را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.