۲۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۲

سحر باد صبا از ساحت کوی تو می آمد
که با وی بر مشام جان من بوی تو می آمد

روان شد جوی خون تازه از زخم درون من
همانا بوی مشک از ناف آهوی تو می آمد

چو خُمِّ باده می جوشید مغزم دوش از مستی
به یاد من نگاه چشم جادوی تو می آمد

دلم در خون همی غلطید چون بسمل که از هر سو
بر او زخمی ز یاد تیغ ابروی تو می آمد

به قصد کعبه مُحرِم شد دلم دوش از سر مستی
چو از دنبال او رفتم بمشکوی تو می آمد

ز کوی می فروشان های هو برخاست دانستم
که بر گوش دل مستان هیاهوی تو می آمد

دل دیوانه از هامون به سوی شهر شد مایل
بیادش گوئیا زنجیر گیسوی تو می آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.