۲۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۵

تا سرم خالی نگردد از خیال ما و من
خویشتن باشم حجاب روی یار خویشتن

تن که زحمت می دهد جان را نخواهم صحبتش
حیف باشد در میان جان و جانان پیرهن

رونق حسن پری رویان نماند در جهان
گر نقاب از رخ براندازد جهان آرای من

چون بود خورشید را از جانب مشرق طلوع
سهل باشد گر سهیلی بر نیاید از یمن

جان مشتاق مرا سودای زلفت در سرست
لا تلومونی فذاک الشوق من حب الوطن

ای زعکس حسن رویت زاب و گل پیدا شده
خوب رویان در مه و خورشید تابان طعنه زن

پادشاهی و منم درویش سر بر آستان
جمله اجزای وجودم سایلان بی سخن

جرعه یی از جام خود در کام این ناکام ریز
آب حیوان در دهان تشنه باید ریختن

گر چکد بر مرغ بریان قطره یی ز آب حیات
بال بگشاید در آتش بر پرد از بسا بزن

هر که از عشقت جوانی بازیابد چون همام
گو دگر لاف از حیات روح حیوانی مزن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.