۳۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹

بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست
بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست

به کام دشمنم از آرزوی دیدارت
مباش بی خبر از حال دوستان ای دوست

چو نفخ صور دهد جان به مردها عاشق را
نسیم زلف تو بخشد هزار جان ای دوست

خیال بود مرا کز تو بر توان گشتن
بیازمودم و دیدم نمی توان ای دوست

اگر به حسن تو باشند شاهدان بهشت
خوشا تفرج خوبان در آن جهان ای دوست

وگر به جان و جهان محبتت شود حاصل
هنوز وصل تو باشد بدرایگان ای دوست

چو زیر خاک شوم با خیال رخسارت
ز خاک دیده من روید ارغوان ای دوست

از عاشق تو که دارد امید هشیاری
کاش بد بوی تو سر مست جاودان ای دوست

از عکس روی تو روی زمین شود روشن
شبی که ماه نتابد ز آسمان ای دوست

آگهی ز شوق تو خورشید آشکار شود
گهی ز شرم تو زیر زمین نهان ای دوست

به جای هر سر مویی مرا زبانی نیست
که تا ز زلف تو مویی کنم بیان ای دوست

همام نام تو بسیار می برد چه کند
ازین سخن نگزیرد دمی زبان ای دوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.