۳۱۸ بار خوانده شده
دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست
جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست
نفسی گر تو شکیبم ز لبت معذورم
تشنه ام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست
کردم اندیشد سر خویش توان داد به تو
آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر
قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست
هر چه اندوختدام گر برود باکی نیست
شرف صحبت جانان نتوان داد ز دست
دل زندانی خود را چو خلاصی جستم
گفت کان چاه زنخدان نتوان داد ز دست
بد ملامت نشود دور همام از لب یار
خار گو باش گلستان نتوان داد ز دست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست
نفسی گر تو شکیبم ز لبت معذورم
تشنه ام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست
کردم اندیشد سر خویش توان داد به تو
آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر
قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست
هر چه اندوختدام گر برود باکی نیست
شرف صحبت جانان نتوان داد ز دست
دل زندانی خود را چو خلاصی جستم
گفت کان چاه زنخدان نتوان داد ز دست
بد ملامت نشود دور همام از لب یار
خار گو باش گلستان نتوان داد ز دست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.