۲۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۵۸

چرا جنییت شاهی بظلم تاخته ای
بقامت این علم فتنه بر فراخته ای

بمهر تو ز زدم صافتر من بیدل
چو قلب نیست مرا از چه رو گداخته ای

حسود را رگ جان همچو چنگ در نزع است
از آن نفس که چو نی خوشترم نواخته ای

تو مرغ آن حرمی دانم ای رقیب و مرا
فغان زنست که بیهوده گو چر فاخته ای

بگفتی از همه خوبان مراست روی نکو
بدت میاد که خود را تکو شناخته ای

به آن دو طرف کج باز عشق چون بازیم
چنین که بازوی ما را به بند ساخته ای

کمال فارد لعبه نظر نوئی کامروز
بدان دهان و میان غایبانه باخته ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.