۲۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۷۱

کارم ز دست شد نظری کن بکار من
بنگر بکار بنده خداوندگار من

فارغ شدم ز جنت و فردوسی و حورعین
تا اوفتاد بر سر کویش گذار من

بس جان نازنین که چو گل میرود به باد
ر در پای سروناز تو ای گلعذار من

کا تا جلوه کرد سرو قدت بر کنار چشم
خالی نگشت آب روان از کنار من

گفتی شبی بیایم و بستانم از تو جان
از نهار جان من که مده انتظار من

وقتی که بگذری بسر تربت کمال
راحت رسد بسی به تن خاکسار من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.