۲۹۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱۲

یار من بار دگر می طلبد دانستم
عاشق زار دگر میطلبد دانستم

عارش آید دگر از یاری و غمخواری من
بار و غمخوار دگر می طلبد دانستم

خون مژگان من از نازه نیارد در چشم
چشم خونبار دگر می طلبد دانستم

رخت برچید ز سودای من آن حسن فروش
سر بازار دگر می طلبد دانستم

من تهی دست و آن دانه در بیش بهاست
او به خریدار دگر می طلبد دانستم

دی بزد نیغم و نگذاشت که بوسم آن دست
قتل من بار دگر می طلبد دانستم

غمزه را گفت که کم جو دگر آزار کمال
بر دل آزار دگر می طلبد دانستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.