۲۷۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۹۷

من زمهرت هر سحر کز سوز دل دم میزنم
آتش جان در تو و خشک دو عالم میزنم

ای بت سنگین دل آخر سست پیمانی مکن
با من مسکین که لاف عشق محکم میزنم

گر نمی بینم خیالت ساعتی در پیش خود
خان و مان دیده را از گریه بر هم میزنم

آه جانم می کند راز دلم هر لحظه فاش
من بدین گونه گناهش نیز هر دم میزنم

تا در آن حضرت غبار ره نیاید هر زمان
بر درت پیوسته آب از چشم زمزم میزنم

من بر آن خاک دراز شوق دهان او کمال
آن سلیمانم که لاف از تخت و خاتم میزنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۹۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۹۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.