۲۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۱۵

چه خوش بود آن شبی کز در در آمد بار مهرویم
رخش بوسیدم و لب هم دگرها را نمی گویم

مه خرگه نشین آن شب مرا زانو زدی صد جا
چو آن ترک از سرمستی نهادی سر به زانویم

کجا بابم من آن دل را که کردم بر در او گم
که در بتخانه گمگشتست و من در کعبه میجویم

زیارتگاه من سازید طاقی در ره مستان
که خواهد کشت میدانم به ناز آن چشم و ابرویم

دلا کر گویدت دلبر که دلها گوی ما باشد
به چوگان سر زلفش بگو من هم همین گویم

برای مستی من گو میاوره آب می ساقی
که از خاک سر کویش صبا می آورد بویم

کمال از خضر پرسش کرد وصف چشمهاش گفتا
چو آن لب دیده ام ژان آب اکنون دست می شویم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.