۲۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۷۳

زاهد شهرم ز رندی می کند هر دم سؤال
ساقیا میده که در سر ندارد جز خیال

نالۂ دلسوز و آو خستگان بی درد نیست
ای که دردی نیست باری از پی دردی بنال

خلوت وصل است درگیر ای چراغ صبحدم
تا نیابد شمع راهی در شبستان وصال

بارها در حیرت باد سحرگاهم که چون
با چنان بی طاقتی باید در آن حضرت مجال

جان به رویت همچو گل گفتم برافشانم روان
زآن همی ترسم که طبع نازکت گیر ملال

با چنین بخت پریشانی که در طالع مراست
دولت وصل تو می خواهی زهی فکر محال

گر تو روزی از سگان کوی خود خوانی مرا
خود همین باشد کمال دولت و بخت کمال
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۷۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.