۲۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۲۱

آن غمزه چو از ریش دل آزرد سر نیش
خون گشت به آزردن او جان و دل ریش

ای دل تو غم اشک روان خور نه غم جان
از آمدنی فکر کن از رقته میندیش

خواهم که ز کیش تو شوم کشته به تیری
چون کیش تو دارم روم آخر به همان کیش

جان بردن از آن غمزه چه امکان که گرفتست
گیسوی توام از پس و ابروی تو از پیش

گشت سر کوی تو به سر خواستم اما
نگذاشت رقیب تو که گردم به سر خویش

گفتی تو بر آن در به مراتب کمی از خاک
این مرتبه کم نیست که هستم من از آن بیش

تا کی به کمال این همه بیم از دل سنگین
شاهان سخن سخت نگویند به درویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.