۲۷۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰ - حکایت ابراهیم ادهم با ردویش

داشت ابراهیم ادهم چون مکان
بر سریر شهریاری در جهان

روزی اندر پیشگاه عدل و داد
داشت جا بر روی او رنگ و داد

خیل خاصان از برای بار عام
سر به کف استاده در صف سلام

ناگهان درویش دل را رسته‌ای
بر شکم سنگ قناعت بسته‌ای

رسته از کثرت به وحدت کرده خو
مو به موی وی زبان در ذکر هو

گیسوی تجرید پیدا بر تنش
رشته توحید طوق گردنش

خلق را در پشت سر انداخته
ماسوا را از نظر انداخته

فقر را شحنه صفت در چار سوق
مکنت و اسباب وی کشکول و بوق

کرده از «عبدی اطعنی» در بگوش
پا و سر در عین گویایی خموش

از لباس خود سری بیرون شده
پوست پوشی کرده و مجنون شده

سر خوشانه درحقیقت گشته غرق
در گدایی تاج سلطانی به فرق

باری آن درویش از درگاه شاه
گشت داخل در میان بارگاه

اعتنا ننموده بر شاه خدم
زد سوی دولت سرای شه قدم

حاجیان شاه از بالا و پست
بهر آزارش برآوردند دست

گفت چبود کارتان با کار من؟
با چه تقصیری دهید آزار من

می‌زدند او را که ای آزاده حال
تو کجا؟ اینجا کجا؟ چشمی بمال!

زینبتر دیگر مگر باشد گناه
کاین چنین بی‌رخصت دربار شاه

دست را بر چشم بینا مینهی
بر بساط خسروان پا مینهی

خنده زد درویش گفتا با نشاط
من مسافر هستم و اینجا رباط

واگذاریدم تا که لحنی بگاه
استراحت کرده رو آرم به راه

باز گفتندش که ای آسیمه‌سر
بیش از این از هرزه‌گویی در گذر

درگهی را کز پی عزت مدام
خسروان بنهاده سر از احترام

با رباطش می‌دهی نسبت چرا
رو دگر این هرزه‌گویی کن رها

گفت پس شاه شما این بارگاه
از کجا آورده با این دستگاه

پیشتر از وی در او ماوا که داشت
پای صاحب دولتی جای که داشت

باز گفتندش رسیده از پدر
ارث بر این شاه با گنج گهر

گفت پیش از باب شاه تاجدار
پس که را بوده در این منزل قرار

گفتنش بس کن دگر گفت و شنود
جد او را اندرین جا جای بود

گفت پیش از جد و باب و پادشاه
از که بوده این اساس و دستگاه

پاسخ آوردند کز اجداد او
وز نیاکان نکو بنیاد او

دست بر دست از همه مانده بجای
این بساط دولت و صحن و سرای

گفت جایی را که هر کس یک دو روزه
اندر او برده بسر با آه و ز سوز

آمده تا اندرو سازد مکان
رفته بر بانک رحیل کاروان

گر رباطش من بخوانم عیب نیست
ابن سخن را جای شک و ریب نیست

ای که هستی دائماً درروزگار
در پی تعبیر قصر زرنگار

قصر و باغ تو بود زندان گور
فرش خشت و خاک و مونس مار و مور

جهد کن آن خانه را تعمیر کن
آب غفلت کمتر اندر شیر کن

کاندر ین غم‌خانه تاریک و تنگ
آن زمان خواهی زدن سر را به سنگ

(صامتا) لختی بکار خود برس
کز پشیمانی ندیده سود کس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹ - صحبت غنی در وقت فوت با ملک الموت
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱ - حکایت شخص مسافر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.