۲۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹ - صحبت غنی در وقت فوت با ملک الموت

مالداری بود در عهد قدیم
داشت افزون مال و ملک و زر و سیم

با همه دارایی آن مرد غنی
بد بخیل و پست و بی‌خبر و دنی

ساخت در شکل غریبی در بدر
قابض الارواح سوی او گذر

کرد دق الباب در درگاه او
خواست تا گردد به خواجه راه‌جو

حاجیان از در براندندش که رو
خواجه بیرون می‌نیاید باز شو

خواجه ما چون بود قدرش فزون
از برای چون تویی ناید برون

رفت عزرائیل و برگردید باز
زد بدر تا در نمایندش فراز

باز دربانان براندندش ز در
پس به تندی کرد بر ایشان نظر

گفت سوی خواجه بردارید صوت
کامد عزرائیل و باشد وقت موت

خادمان خواجه را از این وعید
پا و سر در لرزه شد مانند بید

چون سوی خواجه ببردند این خبر
مرتعش گردید از پا تا بسر

گفت بشتابید و بنمائید باز
در بروی وی به صد عجز و نیاز

پس بگوئیدیش که ای پیک اله
گوئیا فرموده تو اشتباه

دیگری را کرده گویا طلب
می‌کنی بر ما به جای وی غضب

خادمان خواجه بردند این پیام
نزد عزرائیل با صد احترام

گفت نی نی این همه افسانه است
کار من با صاحب این خانه است

پس نهاد اندر سریر خواجه گام
گفت برخیز و وصیت کن تمام

خواجه بدبخت با صد اضطراب
خواست کار و مال خود اندر حساب

برگشود از گنجهای بسته در
تا که بنماید حساب سیم و زر

چاکران می‌ریختند از بیش و کم
آن طلا و نقره‌ها بر روی هم

خواجه سوی سیم و زر کردی نگاه
می‌کشیدی از دل پردرد آه

پس بگفتی لعن برمال جهان
اف به حال و مال و احوال جهان

کندی ای مال جهان بنیاد من
تا ببردی یاد حق از یاد من

روز و شب گشتم به جان مشغول تو
خوردم از بدبختی خود گول تو

مال و اموالش به امر کردگار
گشت گویا کسی پلید زشتکار

لعن حق بر تو که کج می‌باختی
قدر نعمتهای حق نشناختی

تو در اول بودی اندر روزگار
نزد عالم مفلس و بی‌اعتبار

کردگار بنده پرور از و داد
بر تو از مال جهان منت نهاد

تا ز استغنا شدی ای بی‌تمیز
نزد ابنای زمان یکسر عزیز

می‌نمودندی ز هر شهر و بلوک
پوزش تو همچو ابناء ملوک

در مجالس از جلال و شان و قدر
می‌نشاندندی تو را بر خویش صدر

از سلاطین جهان گر دختری
بد که بودندی جهانی مشتری

جمله را کردندی از درگاه دور
تا تو را آرند دختر در حضور

با چنین عزت چرا ای بی‌هنر
بستی از هنگامه محشر نظر

زین همه دولت چراغی پیش پیش
از چه نفرستادی اندر گور خویش

از چه ننمودی ایا گمگشته راه
جانب حال تهی‌دستان نگاه

گر گدایی داشت بر دست تو چشم
چشم او را کور می‌کردی ز خشم

نی خودت خوردی و نی دادی به خلق
تا اجل اکنون تو را بگرفت حلق

این زمان با حسرت من دل بگیر
جمله را میراث بگذار و بمیر

(صامتا) زین پندهای نو بنو
رو بگیر از مکنت دنیا گرو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸ - اخبار خیرالبشر(ص) از روز محشر
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰ - حکایت ابراهیم ادهم با ردویش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.