۲۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۸

دوشم ز قبله روی بر آن آستانه بود
اشکم ز دیده سوی درت هم روانه بود

در سر می صبوحی و در دیدهها خمار
جان بی لب تو تشنه جام شبانه بود

دل بود و آه و ناله بر آن در کشید باز
چون شمع جان سوخته خود در میانه بود

از خال و عارض تو فتادم ببند زلف
مرغی که شد بدام سبب آب و دانه بود

جانم ز زخم غمزه به چشم تو می گریخت
از خستگیش میل به بیمار خانه بود

چون در سخن شد آن لب شیرین شکر فشان
در گوشها حکایت شیرین فسانه بود

القصه زین فسانه مراد دل کمال
شرح غم تو بود و دگرها بهانه بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.