۲۴۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲۶

گر یار مرا با من مسکین نظری نیست
ما را گله از بخت خود است از دگری نیست

اندیشه ز سر نیست که شد در سر کارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست

دی بر اثر او رمقی داشتم از جان
و امروز چنانم که از هم اثری نیست

گفتنی پی هر نیرگی ای روشنی ای هست
چون است که هرگز شب ما را سحری نیست

هر شربت راحت که رسیده از کف خوبان
بی چاشنی غصه و خون جگری نیست

مادام که جان ساکن منزلگه خاک است
دلرا ز سر کوی تو رای سفری نیست

زنهار کمال ار گذری بر سر کویش
از سر گذر اول که ازینت گذری نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۲۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.