۳۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۷

دل مقیم کوی جانانست و من اینجا غریب
چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب

آرزومند دیار خویشم و باران خویش
در جهان تا چند گردم بی سر و بیپا غریب

چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من
محنت غربت نداند هیچکس از غریب

هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست
حال زار مستمند مانده دور از ما غریب

چون درین دوران نمی افتد کسی بر حال خود
در چنین شهری که میبینی که افتد با غریب

در غربی جان به سختی می دهد مسکین کمال
واغرییی واغریبی واغریبی واغریب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.