۲۵۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳۹

چو شمع امشب مرا در محفلش بار است پنداری
به مغز استخوانم شعله در کارست پنداری

چمن بشکفت و از دلها خروشی برنمی‌آید
قفس، تابوت مرغان گرفتارست پنداری

خیالش بی گمان امشب به خلوتخانه چشمم
چنان آید که بخت خفته بیدارست پنداری

ز من برگشت دل چون بخت، تا برگشت یار از من
مرا این بخت برگردیده، در کارست پنداری!

نمی‌یابم ره بیرون شدن از کوی حیرانی
به هر سو رو نهم، در پیش دیوارست پنداری

به شمع محفل ما آورد ایمان برهمن هم
به چشمش تارهای شمع، زنّارست پنداری

سرشکم با زبان گویا حدیث یار می‌گوید
حسد بر دیده دارم، وقت دیدارست پنداری

ازو دل برنمی‌دارد که آید شب به خواب من
خیالش هم به روز من گرفتارست پنداری

نه طوفانی به جوش آمد، نه عالم در خروش آمد
سرشکم ناتوان و ناله بیمارست پنداری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.