۲۶۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۱

با من، غمت ز مهر، دویی در میان ندید
کس شعله را به خار چنین مهربان ندید

یاد چمن ز خاطر مرغ اسیر رفت
چون دلنشینی قفس از آشیان ندید

تا بود، روزگار به افسردگی گذاشت
کس رنگ خنده بر لب این بوستان ندید

گردید چون خیال و ز دلها خبر گرفت
تیر ترا دمی که دلم در کمان ندید

کی از دلم ز دعوی پیکان کشید دست؟
تا سینه پای تیر ترا در میان ندید

گو دیده مرا پی ابروی او ببین
آن‌کس که بحر را پی کشتی روان ندید

یک ره ز چهره پرده برافکن خدای را
آیینه کس همیشه در آیینه‌دان ندید

رفتی به باغ و زنده جاوید شد چمن
دید از تو باغ، آنچه ز آب روان ندید

هرگز نخورد داغ دلم آب ناخنی
آن گلبنم که تربیت باغبان ندید

می‌دید کاش گونه زردم در آینه
آن‌کس که روی آینه را زرنشان ندید

کام دلم ز سیر کواکب روا نشد
لب تشنه فیض آب ز ریگ روان ندید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.