۲۴۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۴

کی دواجو بود آن دل که ز دردش دم زد
داغ بی‌دردی آنم که دم از مرهم زد

با خرد روز ازل بر سر سودا بودم
عشق پیش آمد و سودای مرا برهم زد

محنت هجر تو داند که چه با جانها کرد
شعله عشق تو داند که چه در عالم زد

گوش کس باخبر از زمزمه شوق نبود
عشقت آن روز که ناخن به دل آدم زد

ملک دنیا نبود منزل ارباب سرور
هرکه افتاد درین کوچه، در ماتم زد

دست اکرام تو بود آنکه سحرگاه ازل
خوان بیفکند و صلا بر همه عالم زد

عشق می‌گفت به گهواره دلم خوش طفلی‌ست
که در اول قدم، از پایه اعلا دم زد

با جنون بود مرا سلسله پرشوری
عقل گم باد که این سلسله را بر هم زد

تا سر از جیب برآورد دلم چون قدسی
دست در دامن آن طره خم در خم زد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.