۲۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۲

دگر به وسوسه توبه‌ام دماغ نماند
بپار باده که نوری درین چراغ نماند

بهار ناله ز منقار بلبلی نشکفت
ز باد تفرقه، گویی گلی به باغ نماند

گذشت وصل و به جز حسرتی به دل نگذاشت
به یادگارم ازان شعله غیر داغ نماند

نه ریخت ساقی وصلش، نه کس لبی تر کرد
به حیرتم که چرا باده در ایاغ نماند

ز تاب آتش دل خون نمانده در دیده
فغان که جام مرا رشحه فراغ نماند

چو دل به دامن زلف تو دست زد قدسی
چو پیک دیده، سراسیمه در سراغ نماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.