۲۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۰۸

عجب قیدی‌ست عشق سخت بنیاد
مبادا گردنی زین قید، آزاد

همین دانم که کارم رفته از دست
نمی‌دانم که کارم با که افتاد

ز غم مردم، که چون من کشته گردم
که خواهد خواست عذر تیغ جلاد؟

ز بس ویرانه‌جویی، بعد مردن
ز خاکم خانه نتوان کرد بنیاد

نهد در سینه، دل بر پای غم، رو
شناسد صید آنجا قدر صیاد

مرا گر خانه ویران کرد، شاید
که گردد آسمان را خانه‌آباد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.