۲۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۴

دل خواست که برخیزد ازان کو، بتر افتاد
چون سرو ز گل پای کشید و به سر افتاد

چون آینه از لذت دیدار برآمد
چشمی که چو آیینه پریشان نظر افتاد

از عشوه ساقی چه خبر اهل خرد را
شد باخبر آنکس که ز خود بی‌خبر افتاد

بردند برون رخت شکیبایی بلبل
زان ره که صبا را به گلستان گذر افتاد

دیگر مژه بر هم نرسانید ز حیرت
چشمی که چو خورشید بر آن بام و در افتاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.