۲۶۵ بار خوانده شده
دل خواست که برخیزد ازان کو، بتر افتاد
چون سرو ز گل پای کشید و به سر افتاد
چون آینه از لذت دیدار برآمد
چشمی که چو آیینه پریشان نظر افتاد
از عشوه ساقی چه خبر اهل خرد را
شد باخبر آنکس که ز خود بیخبر افتاد
بردند برون رخت شکیبایی بلبل
زان ره که صبا را به گلستان گذر افتاد
دیگر مژه بر هم نرسانید ز حیرت
چشمی که چو خورشید بر آن بام و در افتاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
چون سرو ز گل پای کشید و به سر افتاد
چون آینه از لذت دیدار برآمد
چشمی که چو آیینه پریشان نظر افتاد
از عشوه ساقی چه خبر اهل خرد را
شد باخبر آنکس که ز خود بیخبر افتاد
بردند برون رخت شکیبایی بلبل
زان ره که صبا را به گلستان گذر افتاد
دیگر مژه بر هم نرسانید ز حیرت
چشمی که چو خورشید بر آن بام و در افتاد
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.