۲۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۰

کرده بیهوشم خیال آن دو چشم می‌پرست
همتی ای باده‌پیمایان که کارم شد ز دست

بر سر مال جهان سودای درویش و غنی
دست چون بر هم دهد؟ این تنگ‌چشم، آن تنگ‌دست

فتنه دوران ندانم سنگ بر جام که زد
اینقدر دانم که رنگ باده در مینا شکست

از وجود بی‌بقای خود نیفتی در گمان
در دل آیینه یک دم صورتی گر نقش بست

خواب غفلت دیده‌ات را مانع نظّاره است
ورنه در باغ از تماشا چشم نرگس کس نبست

در جنونم طرفه سودایی به دست افتاده بود
عقل گم بادا که بازار جنونم را شکست

از شکست خود چرا افتاده غافل در لباس؟
در شکست خاطرم آن کس که دامن برشکست

در دو گیتی هرکه چون قدسی اسیر عشق گشت
ماهی توفیق افتادش درین دریا به شست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.