۲۷۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۲

جز وصال او دلم هرگز تمنایی نداشت
غیر سودایش دل شوریده سودایی نداشت

عمرها شد ساغر نرگس چو جام ما تهی‌ست
مجلس‌آرای چمن هم دُرد مینایی نداشت

عاقبت یوسف متاع حسن، سوی مصر برد
مشتری گویی به کنعان چشم بینایی نداشت

در جبینش از چه رو امروز نور دیگرست؟
آفتاب امروز اگر رخ بر کف پایی نداشت

دُرد نگذارم به جام لاله گر بر لب نهم
هرگز این میخانه چون من باده‌پیمایی نداشت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.