۲۹۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۱

از خارخار وصل گلم دل فگار نیست
محرومی‌ام گلی‌ست کش آسیب خار نیست

بی‌بهره نیست چشم هوس هم ز نور حسن
آیینه را به روی بد و نیک کار نیست

خورشید هیچکاره بود در دیار تو
این عرصه بیش جلوه‌گه یک سوار نیست

چون آفتاب با همه صافم ز دوستی
بر روی هیچ آینه از من غبار نیست

احوال من در آینه روشن نمی‌شود
حال درون ما ز برون آشکار نیست

دانسته بگذرم ز خوشی‌های خود مرا
دیگر دماغ ناخوشی روزگار نیست

جسمم غبار گشت و درآمیخت با نسیم
فرسودم و هنوز ز عشقم قرار نیست

قدسی ز رحم نیست گرت هجر دیر کُشت
داند که کشتنی بتر از انتظار نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.