۲۹۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۳۹

کارم از دست بشد دستِ من و دامنِ تو
گر نداری سرِ من خونِ و گردنِ تو

اندک اندک ز سرم دستِ وفا باز مگیر
ورنه مشهور کنم رسمِ جفا کردنِ تو

دلِ چون مومِ مرا از تفِ هجران مگداز
تا شکایت نکنم از دلِ چون آهنِ تو

رحم کن بر دلِ چون آتشِ من تا نزند
برقِ احداث چنین صاعقه در خرمنِ تو

جز به زاری چو زر و زور ندارم چه کنم
چون درآیم به سرِ پنجۀ شیرافکنِ تو

دُردی درد فرو می‌برم و می‌دانم
که به هرکس نرسد جامِ زلال از دَنِ تو

دستِ من کی به سرِ زلفِ درازِ تو رسد
که صبا هم به ادب گردد پیرامن تو

زهره خواهد که به گیسویِ معنبر هر روز
خاکِ آن کوی بروبد که بود مسکنِ تو

هر سحر تازه حیاتی به نزاری بخشد
هر نسیمی که برد باد ز پیراهن تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.