۲۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱

عشق چون دل سوی جانان می کشد
عقل را در زیر فرمان می کشد

شرح نتوان داد اندر عمرها
آنچه جان از جور جانان می کشد

تا کشید از خط مشکین گرد ماه
دل قلم بر صفحه جان می کشد

چرخ بر دوش از مه نو،غاشیه
از بن سیّ و دو دندان می کشد

کور دل ماها که می بیند رخت
وانگهی از نیل چوگان می کشد

کوه همرنگ لبت لعلی نیافت
تیغ در خورشید رخشان می کشد

چشم من در تشنگی زان غرقه شد
کاب از ان چاه زنخدان می کشد
با چنین حسن ار وفایی داشتی
کار ما آخر چنین نگذاشتی

دست گیر ای جان که فرصت در گذشت
پایمردی کن که آب از سر گذشت

روی چون خورشید بنمای از نقاب
کابم از سر همچو نیلوفر گذشت

ای بسا کز هجرت آب چشم من
همچو باد مهر جان بر زر گذشت

گفتی از پس مرگ تو باشد وصال
هم نبود و مدتی دیگر گذشت

چند گویی سرگذشت دل بگوی
کار دل اکنون گذشت از سرگذشت

از لب تو بلعجب تر پاسخت
کان چنان تلخست و بر شکر گذشت

وای توکت خون من در گردنست
ورنه نیک و بد مراهم درگذشت
جان چو سنگین بود تاثیری نکرد
ورنه هجران تو تقصیری نکرد

سلسله بر طرف دنیا افکند
تا مرا در بند سودا افکند

سرکشی بر دست گیرد هر زمان
تا مگر این کار در پا افکند

دل به حیله می برد از عاشقان
وانگهی در قعر دریا افکند

گاه وعده دانم از بهر امید
بر ره امروز و فردا افکند

از فراقش ذره ای گر کم شود
آفتابش سایه بر ما افکند

دل اگر از دست او آهی زند
آتش اندر سنگ خارا افکند

خود نیندیشد که روزی عاشقش
باوری با صدر دنیا افکند
رکن دین مسعود سعد روزگار
کز وجودش خاست سعد روزگار

ای زلطفت جان اغانی یافته
وی زجودت از امانی یافته

ای رسیده قدر تو تا عالمی
کو نشان از بی نشانی یافته

نه سپهر از دور اول چون تو دید؟
نه جهانت هیچ ثانی یافته؟

زیر هر حرفی ز تو گاه سخن
جان دانش صد معانی یافته

باد از لطفت سبک روح آمده
خاک از حلمت گرانی یافته

سوسن آزاد اندر مدح تو
از طبیعت ده زبانی یافته
در جهان امروز بُردابُرد توست
دولت و اقبال تیغ آورد توست

از بیانش در مکنون می جهد
وز بنانش گنج قارون می جهد

معنی روشن ز لفظ درفشانش
همچو برق از ابر بیرون می جهد

از نهیبش قطره قطره جوی جوی
از مسام دشمنش خون می جهد

عاریت دارد ز رای روشنش
شعله ای کز مهر گردون می جهد

با کف گوهرنشان او حباب
چون عرق بر روی جیحون می جهد

کار او بین فلک چون می رود
خصم او بین کز جهان چون می جهد

باش تا گردد شکفته گلبنش
کاین صبا بر غنچه اکنون می چهد
دست و طبعش آن چنان راد آمدند
کان و بحر از وی به فریاد آمدند

منبر از وعظت ممکن می شود
مسند از دستت مزین می شود

تا تو سر بیرون زدی از جیب غیب
پای فتنه زیر دامن می شود

روز بدعت از تو تیره می شود
چشم ملت از تو روشن می شود

هرکجا تو برگشادی روز نطق
گوهر از لفظ تو خرمن می شود

هر سری کز چنبرت بیرون شده ست
ریسمانش طوق گردن می شود

پیش تیغ تیز تو آتش ز شرم
در درون سنگ و آهن می شود

هم ز فر دولت توست این که خود
مدح تو منظوم بی من می شود
صبح اگر بی رای تو یک دم زند
خشم تو افلاک را بر هم زند

یارب این دولت چنین پاینده باد
آفتابت بر جهان تابنده باد

همچو ابر از قهر تو بگریست خصم
چون دهان گل لبت پر خنده باد

گوش این چرخ صدف شکل تهی
پر ز در لفظ تو آگنده باد

تند باد خشم و قهرت از جهان
بیخ عمر دشمنت برکنده باد

آفتاب دین تو رخشنده شد
سایه تو تا ابد پاینده باد

روز تو عیدست قربان تو خصم
این چنین عیدی تو را فرخنده باد

تا زچرخ آمد دورنگی روز و شب
روزگارت رام و چرخت بنده باد
یارب این صدر جهان منصور باد
چشم بد از روزگارش دور باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:شمارهٔ ۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.